هیواهیوا، تا این لحظه: 16 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره

هیوای آسمانی من

پاییز

فردا میلاد نخستین و تنهاترین فصل است. اولین روز پاییز. این تصویر را سال گذشته دخترم در کوچخ کنار مهد کودکش گرفته. برایت خوشحالم عزیزم که پنجمین خزان بهاری زندگیت را خواهی دید. امروز با شوقی بسیار از برگها و باران و سرمای پاییز حرف میزدی و با چه هیجانی با من از پاییز میگفتی. امیدوارم بتوانیم روزهای بارانی زیبایی داشته باشیم. روز سه شنبه جشن ورودی مهد کودکت خواهد بود. با عکسها و تصاویر و نوشته های خوب برمیگردم. از ته دل برایت بهترنی اروزها را دارم عزیزم. تنها دخترم. به اندازه تمام خزانهای دنیا تو را دوست دارم.  ...
31 شهريور 1391

افزایش هوش کودک

مسووليت‌هاي مادري يا پدري تمامي ندارند. وقتي بچه‌دار شويد، ناخودآگاه وظايف زيادي پيدا خواهيد كرد. شما بايد علاوه بر غذا دادن، شستن لباس‌ها، رسيدگي مرتب، تحمل گريه و بي‌قراري‌هاي كودك در 24 ساعت و خواندن هزار باره داستان‌هايي كه فرزندتان دوست دارد، به‌فكر درآوردن پول و درآمد كافي براي زندگي، تهيه غذا، لباس‌هاي قشنگ و ساير هزينه‌هاي لازم و غيرلازم كه كودكتان را خوشحال مي‌كند، باشيد. هدف شما از انجام تمام اين سرمايه‌گذاري‌ها اميد رسيدن به يك سود بزرگ است و آن چيزي نيست جز يك بچه دوست داشتني، صالح و سالم كه شما را دوست داشته و قدردان محبت‌هايتان باشد. البته بهتر مي‌ش...
11 شهريور 1391

سالگرد تولد ماریا مونتسوری

امروز 142 دومین سالگرد تولد ماریا مونتسوری بنیانگذار مکتب آموزشی مونتسوری است. لوگوی گوگل امروز بواسطه ارزش گزاردن به این بانوی بزرگ و قدرتمند عوض شده و به شکل ابزار آموزشی این روش درآمده است. یاد این بانوی گرامی همیشه در دل مربیان پیروی ای شان و دوستداران وی خواهد ماند. در هر لحظه که در حال آموزش بچه هایمان هستیم همچنان به یاد او خواهیم بود. تنها افسوس من بعنوان پیرو و آموزش دهنده این روش نبودن امکانات کافی در ایران و عدم تطابق آموزشهای مونتسوری با جامعه پوسیده ماست. که هرچه کودکان ما مونتسوری باشند و بدین روش آموزش داده شوند ، هنگامی که در جامعه با مشکلات و واقعیات روبرو شوند چیزی جز تناقض و شکست رفتارهای انسانی و تبدیل تمام آنچه از آن به...
11 شهريور 1391

سفر به شمال

عزیزم...بالاخره جنگل رو دیدی. یک هفته میشه از شمال برگشتیم و این سفر برای تو جگر گوشه مادر بسیار خوب و لذت بخش بود. گاهی فکر میکنم کمتر لحظه ای پیدا میشود که در آن به فکر خوشی خودم باشم...شاید بد باشد و دیگران ناراضی اما من لذت میبرم خوشی و شادمانی تو را ببینم...لذت میبرم تو کنارم بخوابی و صدای نفسهایت را بشنوم. از اینکه در اتاقت میخوابم خوشحالم. خنده دار است و دور از اصول تربیتی اما مگر چند سال تو بچه میمانی و من جوان؟؟؟مگر چند سال دیگر در آغوش من مینشینی و به چشمهایم خیره میشوی...مگر کودکی تو چقدر دیگر طول میکشد. دوست دارم در آغوشم باشی چون تو هیچ امید دیگری ندارم و هیچ انگیزه ای برای نفس کشیدن. بخدا که جز این برای بیدار شدن و تحمل کردن سخ...
7 شهريور 1391
1